دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۱
آن ها مي روند و من مي مانم

در دنياي افکار خودم غرق هستم و بدون توجه به اطراف به آهستگي راهم را ادامه مي دهم که ناگهان صدايش رشته همه افکارم را پاره مي کند.

زن (که از نوع پوشش و ادبياتش مي شود فهميد انسان آبرومند و باايماني است)، جلوي در بقالي محل ايستاده است که ناگهان صدايش همه چيز را از يادم مي برد:«مرد! سيب زميني و پياز رو ولش کن... بيا بريم يه کم ميوه بخريم... چند ماهه که ميوه نخورديم...»

در حالي که تمام موهاي بدنم سيخ شده ناخودآگاه نگاهم به دنبال مخاطب کلامش مي رود و پس از چند گردش کوتاه مرد حدود ۵۰ ساله را مي بينم که از فروشگاه به سمت همسرش در حال حرکت است. وقتي که کمي به زن نزديک مي شود با نوايي که نمي دانم شرمندگي را بايد در آن جست وجوکرد يا بغض را، مي گويد: «بيا بريم. پولم به سيب زميني هم نمي رسه...»

و مي روند... و من مي مانم.

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 11:47 | | لينک به اين مطلب
جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
ماجراي آن صدا

ماجراي آن صدا

با شنيدن صداي خش خش دويد به سمت در.

مصمم بود كه اين بار هرطور شده او را ببيند.

اما باز هم وقتي در راباز كرد او رفته بود و هيچ اثري هم ازش نبود.

بسته را برداشت و درون خانه رفت.خواهر و برادران كوچكترش را كه ديد لبخند زد . دور هم نشستند و بسته را باز كرد.


****

هرچه منتظر ماند صداي خش خش نيامد.چند بار در را باز كرد و چشم چرخاند.اما خبري نبود.

پشت در نشست و سرش را انداخت پايين.وقتي سر را بلند كرد خواهر و برادرانش را ديد كه به او زل زده بودند.

خواهر كوچك گفت : داداشي من گشنمه!


پس از نوشت نويس:

۱- مي دونم خيلي كليشه اي و ضعيفه اما ...

۲- خيلي ها اطراف ما هستند كه يك كمك خيلي كوچك ما مي تواند براي آن ها اتفاقي بزرگ باشد.در اين شب ها خودمان را از اين فرصت محروم نكنيم.

۳- التماس دعا

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 1:40 | | لينک به اين مطلب
پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۹۰
داستانک - بابا!تويي؟!

بابا!تويي؟!

توي تاريكي شب چهره 2 دختري كه كنار خيابان ايستاده بودند واضح نبود.اما دكتر سوارشان كرد. اين اولين باري نبود كه توي راه برگشت از مطبش هم چين كاري مي كرد!

چند قدم جلوتر يكي از دخترها كه چهره اش از درون آينه به طور كامل براي راننده نمايان شده بود ، گفت: " آقا ما چارراه بعدي پياده مي شيم.چقد تقديم كنم. "

مرد با لحني مرموزانه جواب داد: " كجا خوشگل خانوم.حالا امشبرو با ما بودي! "

دختر جا خورد.

لحظاتی بعد دوستش كه تازه چهره راننده را ديده بود با صدايي متقاطع و حالتي بهت آلود گفت: " بابا!تويي ؟! "

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 19:49 | | لينک به اين مطلب
پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰
داداش دیوانه

داداش دیوانه

اصلا دیگر تحملش را نداشتم.مثل بختک افتاده بود روی زندگی من.نه آبرو برایم گذاشته بود و نه اعصاب.دوستانم هر وقت می خواستند اذیتم کننند ، می گفتند: ((تو هم مثل اون داداش دیوونت.))حتی بعضی اوقات با خودم فکر می کردم که اصلا وجود آرمین چه سودی داره؟

یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خانه برگشتم دیدم که روی مبل نشسته و تلویزیون نگاه می کند.پسره 25 ساله برنامه کودک می دید! بدون توجه به حضور او رو به مادرم کردم و گفتم : ((مامان!امروز برنامه درسیمو اشتباه گذاشته بودی!من سه شنبه ها ریاضی دارم ؛ نه علوم.))آرمین بلافاصله با همان لحن شکسته و صدای درهمش گفت: ((امروز که سه شنبه نیست!شنبست.))

با بی محلی گفتم : ((نخیرم.دیروز عید بود ؛نه جمعه.امروزم سه شنبست ؛ نه شنبه))هنوز جملمو کامل نکرده بودم که مامان گفت: ((مگر تو خودت کتاباتو تو کیفت نمیزاری؟!من که به کتابای تو کاری ندارم.)) گیج شدم.همه ساکت شدیم.چند لحظه بعد نگاه من و مامان برگشت به سمت آرمین که داشت گریه می کرد و می گفت : ((به خدا من فکر می کردم امروز شنبست.))


ماجرای این داستانک هم مثل داستانک قبلیست با این تفاوت که این یکی به نظر خودم از قبلی بهتر و جذاب تر است.البته ملاک واقعی نظر خوانندگان محترم است.امیدوارم از خواندن این داستانک لذت ببرید.

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 19:55 | | لينک به اين مطلب
چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
مادر بزرگ ها فرشته اند

مادر بزرگ ها فرشته اند

تا اینکه خواستم پایم را از در حیاط بگذارم بیرون،صدای مادر بزرگم بلند شد که گفت:((محمد جان!یک لحظه بیا اینجا))

با خودم گفتم: ((ای بابا،باز ما خواستیم بریم فوتبال.معلوم نیست مادر بزرگ این دفه چه کار داره))رفتم داخل اتاق و با حالتی که از چهره و لحن صدایم می شد فهمید که حال ندارم،گفتم:بله.مادر بزرگ همین طور که سرش به چرخ خیاطی قدیمیش بند بود ، گفت: ((چند لحظه بشین.))

اصلا حال و حوصله گوش دادن به حرفهای تکراری را نداشتم.با خودم کلنجار می رفتم و همین جور که دندانهایم را از روی حرص به هم فشار می دادم به احترام مادر بزرگ نشستم.چند لحظه در سکوت گذشت.چند لحظه ای که برای من چند ساعت بود.صدای هیاهوی بچه هارا که از توی کوچه می شنیدم اعصابم خرد می شد.

مادر بزرگ ازم خواست که سوزن چرخ خیاطی را نخ کنم.بعدهم بروم داروهایش را با آب بیارم.بعدش هم چند تا از همان حرفهای قدیمی را تکرار کرد.صدای بچه های توی کوچه بیشتر می شد و اعصاب من هم خردتر.ولی حسی از اعماق وجود بهم اجازه نمی داد که بروم و به مادر بزرگ بی توجه باشم.ساعتی گذشت.دیگر صدای بچه ها به گوش نمی رسید و کار مادربزرگ هم با من تمام شده بود.وقتی خواستم از اتاق بروم بیرون دوباره مادر بزرگ صدایم کرد.

این بار با حالتی آرام برگشتم و گفتم :بله.یک باره چشمهایم برق زد.توی دست مادر بزرگ یک توپ فوتبال بود و یک دست لباس ورزشی تیم مورد علاقه من.

گفت: ((این هدیه برای تو.آخه امروز تولدته.به خاطر تمام کمک هایی که به من کردی هم ازت ممنونم نوه گلم.))خیلی خوشحال شدم.هم به خاطر توپ فوتبال و لباس ورزشی و از آن بیشتر هم به خاطر این جمله مادر بزرگم: ازت ممنونم نوه گلم...


باید تاکید کنم که من "هنوز" نمی توانم اسم خودم را داستان نویس یا همچین چیزی بگذارم.فقط هر از گاهی یک چیزی می نویسم و بعضی اوقات هم مثل الان در وبلاگم منتشر می کنم.

این داستانک را هم به سفارش یکی از دوستانم نوشتم.البته موضوع خیلی محدود و قالب هم بسته بود.امیدوارم برای "کارهای اولم" خوب باشه.

البته آن دوست محترم یک سری اصلاحات به گفته خودش جزئی برای نسخه این که منتشر شده اعمال کرد که در این نسخه نیست.یعنی که این اصله اصله!!

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 23:15 | | لينک به اين مطلب