جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
ماجراي آن صدا

ماجراي آن صدا

با شنيدن صداي خش خش دويد به سمت در.

مصمم بود كه اين بار هرطور شده او را ببيند.

اما باز هم وقتي در راباز كرد او رفته بود و هيچ اثري هم ازش نبود.

بسته را برداشت و درون خانه رفت.خواهر و برادران كوچكترش را كه ديد لبخند زد . دور هم نشستند و بسته را باز كرد.


****

هرچه منتظر ماند صداي خش خش نيامد.چند بار در را باز كرد و چشم چرخاند.اما خبري نبود.

پشت در نشست و سرش را انداخت پايين.وقتي سر را بلند كرد خواهر و برادرانش را ديد كه به او زل زده بودند.

خواهر كوچك گفت : داداشي من گشنمه!


پس از نوشت نويس:

۱- مي دونم خيلي كليشه اي و ضعيفه اما ...

۲- خيلي ها اطراف ما هستند كه يك كمك خيلي كوچك ما مي تواند براي آن ها اتفاقي بزرگ باشد.در اين شب ها خودمان را از اين فرصت محروم نكنيم.

۳- التماس دعا

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 1:40 | | لينک به اين مطلب