مادر بزرگ ها فرشته اند
تا اینکه خواستم پایم را از در حیاط بگذارم بیرون،صدای مادر بزرگم بلند شد که گفت:((محمد جان!یک لحظه بیا اینجا))
با خودم گفتم: ((ای بابا،باز ما خواستیم بریم فوتبال.معلوم نیست مادر بزرگ این دفه چه کار داره))رفتم داخل اتاق و با حالتی که از چهره و لحن صدایم می شد فهمید که حال ندارم،گفتم:بله.مادر بزرگ همین طور که سرش به چرخ خیاطی قدیمیش بند بود ، گفت: ((چند لحظه بشین.))
اصلا حال و حوصله گوش دادن به حرفهای تکراری را نداشتم.با خودم کلنجار می رفتم و همین جور که دندانهایم را از روی حرص به هم فشار می دادم به احترام مادر بزرگ نشستم.چند لحظه در سکوت گذشت.چند لحظه ای که برای من چند ساعت بود.صدای هیاهوی بچه هارا که از توی کوچه می شنیدم اعصابم خرد می شد.
مادر بزرگ ازم خواست که سوزن چرخ خیاطی را نخ کنم.بعدهم بروم داروهایش را با آب بیارم.بعدش هم چند تا از همان حرفهای قدیمی را تکرار کرد.صدای بچه های توی کوچه بیشتر می شد و اعصاب من هم خردتر.ولی حسی از اعماق وجود بهم اجازه نمی داد که بروم و به مادر بزرگ بی توجه باشم.ساعتی گذشت.دیگر صدای بچه ها به گوش نمی رسید و کار مادربزرگ هم با من تمام شده بود.وقتی خواستم از اتاق بروم بیرون دوباره مادر بزرگ صدایم کرد.
این بار با حالتی آرام برگشتم و گفتم :بله.یک باره چشمهایم برق زد.توی دست مادر بزرگ یک توپ فوتبال بود و یک دست لباس ورزشی تیم مورد علاقه من.
گفت: ((این هدیه برای تو.آخه امروز تولدته.به خاطر تمام کمک هایی که به من کردی هم ازت ممنونم نوه گلم.))خیلی خوشحال شدم.هم به خاطر توپ فوتبال و لباس ورزشی و از آن بیشتر هم به خاطر این جمله مادر بزرگم: ازت ممنونم نوه گلم...
باید تاکید کنم که من "هنوز" نمی توانم اسم خودم را داستان نویس یا همچین چیزی بگذارم.فقط هر از گاهی یک چیزی می نویسم و بعضی اوقات هم مثل الان در وبلاگم منتشر می کنم.
این داستانک را هم به سفارش یکی از دوستانم نوشتم.البته موضوع خیلی محدود و قالب هم بسته بود.امیدوارم برای "کارهای اولم" خوب باشه.
البته آن دوست محترم یک سری اصلاحات به گفته خودش جزئی برای نسخه این که منتشر شده اعمال کرد که در این نسخه نیست.یعنی که این اصله اصله!!