پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۹۰
داستانک - بابا!تويي؟!

بابا!تويي؟!

توي تاريكي شب چهره 2 دختري كه كنار خيابان ايستاده بودند واضح نبود.اما دكتر سوارشان كرد. اين اولين باري نبود كه توي راه برگشت از مطبش هم چين كاري مي كرد!

چند قدم جلوتر يكي از دخترها كه چهره اش از درون آينه به طور كامل براي راننده نمايان شده بود ، گفت: " آقا ما چارراه بعدي پياده مي شيم.چقد تقديم كنم. "

مرد با لحني مرموزانه جواب داد: " كجا خوشگل خانوم.حالا امشبرو با ما بودي! "

دختر جا خورد.

لحظاتی بعد دوستش كه تازه چهره راننده را ديده بود با صدايي متقاطع و حالتي بهت آلود گفت: " بابا!تويي ؟! "

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 19:49 | | لينک به اين مطلب