شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۰
تو يک اسطوره اي «مـــيـــرزايــــي»
به مناسبت بيست و هفتمين سالگرد شهادت
 
تو يک اسطوره اي «مـــيـــرزايــــي»
 
 
 
تو يک اسطوره اي ميرزايي؛ يک الگو. تو و تمام خاطراتت و تمام روزهاي زندگي ات نشانه است، درس است، راهنماست.

من اين ها را احساس مي کنم؛ با تمام وجودم. وقتي از تو مي شنوم يا از تو مي خوانم مبهوت مي شوم. تمام وجودم به وجد مي آيد از تلاقي با يک مرد؛ از تفسير لحظه هاي عاشقانه تو، از تک تک خاطرات روزهاي سبز و سرخت در عرصه عرفان و خون و آتش، از حماسه هايي که آفريدي و از روزي که پر گشودي و جاودانه شدي. من نه تو را ديده ام، نه صدايت را شنيده ام و نه حتي زياد از تو شنيده ام، اما با کمي شنيدن و خواندن هم مبهوت تو شده ام. تو يک اسطوره اي ميرزايي؛ يک الگو.

اين روزهاي تقويم مرا به ياد تو مي اندازد. وقتي به روزهاي پاياني مهر مي رسيم ياد مهر ۶۳ مي افتم؛ ياد ميمک، ياد تيپ امام موسي کاظم(ع)، ياد همان روزي که تو بال شهادت گشودي و به جمع دوستان «عند ربهم يرزقون» ات پيوستي.

اي مرد انسان ساز تخريب ! چقدر زيبا آسمان و زمين را در هم تنيدي و گفتي: «دلم را دار خواهم زد...»

دو نفر وسط شهيدان شوشتري و ميرزايي هستند

دو نفر وسط شهيدان شوشتري و ميرزايي هستند


پس از نوشت نویس:

۱ - چقدر از روزمرگی تنفر دارم و چقدر از این روزها که روزمرگی روز را به روز بعد متصل می کند ، بدم می آید. آنقدر روز مره شده ام که روز شهادت میرزایی هم یادم رفت. صرفا برای رفع آزردگی دل خودم خيلي سريع چند خط نوشتم و با تاخیر چند روزه از شهادت ش چاپ شد ... دلم می خواهد میرزایی این جا بود ...

۲ - دلم تنگ شده برای چند وقت "وقت" ! فرصتی طولانی که بتونم فکر کنم ُ بخونم  ُ بنویسم! اما چه می شود کرد که تا نوروز آینده امیدی به چنین  فرصتی نیست.مرخصی ها هم که ته کشیده و همین چند روز باقی مونده رو هم گذاشتم برای سفر سوریه در ایام شهادت حضرت رقیه(س) انشالله ...

۳ - لحظه هایم بی تو رنگ زمستان گرفته است

شهریور ، مهر ، آبان ، آذر ...

دلم نمی خواهد به دی برسم

("بخشی" از تراوشات ذهنی ام روی جزوه در کلاس دیروز (۱/۸) صنایع فرهنگی)

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 14:11 | | لينک به اين مطلب
سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۰
ســــــــــــوکــــــــــــــواره

رضا براهنی! فارق از این که چه مقدار دیدگاه های سیاسی و اعتقادی اش را قبول دارم ، همیشه با خواندن آثارش چنان روحم جلا می گیرد و دلم آرام می شود که انگار همین الان از مادر متولد شده ام.دیروز صبح اتفاقی دوباره یاد براهنی انداخت مرا ... آخر شب وقتی که به خانه رسیدم "خطاب به پروانه ها" یش را از کتابخانه بیرون آوردم و ورق زدم.رسیدم به صفحه ۵۲.تا حالا هزار بار این شعر را خوانده ام.باز هم شروع کردم خواندن این سطور را ... خواندم ، دوباره خواندم ، سه باره خواندم و باز هم خواندم... سیر نمی شوم از مرور هزار باره این کلمات ...

ســـــــوکـــــــــواره

که ما می نگرد ماه را
                                  چرا ؟
مرا نمی نگرد هیچ یک
                             چرا ؟

که روی گردن افراشته    سر بُریده ی خورشید را         نگاه داشته       دنیا را چه نیک می نگرد
                                                                                                                       چرا ؟
مرا نمی نگرد هیچ گاه
                               آه
                                    چرا ؟

که کهکشان را افشان کرده      از آن بلند ی ِ پهلوهایش      به سوی هرکس و ناکس
                                                                                                                  چرا ؟
مرا نمی نگرد هیچ گاه
                               آه
                                    چرا ؟

که در سکوت لبانش تمامی اسرار روی زمین خفته ست
                                                                           چرا ؟
مرا نمی نگرد هیچ گاه
                               آه
                                    چرا ؟

که باز می گذرد از برابر آیینه ، آب 
                                               آه
                                                    چرا ؟
که نوک خنجر خوفی عمیق روی سینه ی من مانده ست      چه تیز می درد این غم مرا
                                                                                                                    چرا ؟

که ما نمی نگرد ماه را
                                  چرا ؟
مرا نمی گرد هیچ یک
                             چرا ؟
مرا نمی نگرد هیچ گاه
                               آه
                                    چرا ؟

که باز می گذرد از برابر آیینه ، آب 
                                               آه
                                                    چرا ؟

 (دکتر رضا براهنی)

 


پس از نوشت نویس:

۱- فشار درد آور لحظه ها را احساس می کنم

قلب

در رویای تو خوابیده است

کابوس زنده این روزهای من !

کی به خواب می روی ؟

۲- این لینک یک ابراز خرسندی است و ادای احترام به یک انسان بزرگ که از سفری نسبتا طولانی بازگشت ... امشب خندیدم  :

http://mohkam.blogfa.com/

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 9:42 | | لينک به اين مطلب
جمعه ۲۲ مهر ۱۳۹۰
يک بام و دو هواي مديريت سينماهاي مشهد
 
يک بام و دو هواي مديريت سينماهاي مشهد
 

 شنيدن خبر اعلام فراخوان مزايده ۲سينماي شهر قصه و بهمن مشهد و احتمال تغيير کاربري آن ها نه تنها از حال و روز نامناسب سينماهاي پير مشهد حکايت مي کند که نکاتي را نيز در زمينه «مديريت يک بام و دوهوايي» سينماهاي شهر به ذهن متبادر مي کند که در چند بند به بيان آن مي پردازيم.

۱ - مديران ارشاد و ديگر نهادهاي متولي مدعي هستند که از ساخت سينما در شهر حمايت مي کنند و سازوکارهايي هم چون ارائه امتياز تجاري متناسب با مساحت سينما را نيز در اين زمينه در نظر مي گيرند.

۲ - تعداد افرادي که علاقه مند به سرمايه گذاري در اين زمينه هستند بسيار کم است و آن ها هم عموما در مسير انجام کار با مشکلاتي مواجه مي شوند که در برخي موارد به پشيماني از شروع کار مي انجامد.

۳ - هنوز هم بخش اصلي سينماهاي شهرمان همان سالن هاي قديمي در تملک نهادهاي دولتي است و سينماهاي خصوصي همواره از نبود بازدهي لازم گلايه دارند.

۴ - دو سينماي موجود در مناطق محروم مشهد به علت نداشتن بازده اقتصادي به فروش گذاشته مي شود و احتمال دارد کاربري آن ها هم تغيير کند!

پرداختن به دليل ناکارآمدي سينماهاي شهر بحثي طولاني دارد و در اين مجال فرصت آن نيست اما سوالي که در اين جا به ذهن مي رسد اين است که آيا حمايت مسئولان از فعاليت هاي فرهنگي و هنري بخش خصوصي و به ويژه سينمايي تنها به زمان شروع کار آن هم با کم و کاستي هاي خاص خود اختصاص دارد؟ يا اين که لازم است در تمام روند اجراي کار اين حمايت ادامه داشته باشد تا شرايط امروز براي سينماهاي خصوصي شهر به وجود نيايد؟!

افزودن بر اين نکته مهمي که درباره خبر واگذاري سينماهاي بهمن و شهر قصه وجود دارد مسئله تغيير کاربري آن هاست چرا که با توجه به اظهارات مطرح شده امکان دارد کاربري اين اماکن به مجتمع هاي فرهنگي (نه سينما) و يا حتي غيرفرهنگي تغيير يابد.

اما بايد توجه داشته باشيم که سينماهاي بهمن و شهر قصه تنها سينماهاي موجود در مناطق کم برخوردار مشهد است و در صورت کمي اصلاح و تغيير شرايط امکان به بازدهي رساندن آن ها هم وجود دارد.

اما در همين شرايط حاضر هم نه به اندازه کافي ولي تعدادي مجموعه فرهنگي زير نظر نهادهاي گوناگون در اين مناطق فعال است. به اين فکر کنيد که در صورت تعطيلي اين ۲سينما مردم مناطق گلشهر، التيمور، طبرسي، خواجه ربيع و... براي رسيدن به نزديک ترين سينما(آفريقا) چه مسيري را بايد طي کنند؟!


پ . ن

۱- این یادداشتو چند روز قبل برای روزنامه نوشتیم . البته با سرعت خیلی زیادی نوشتمو مثل همیشه به نظرم خوب نشده !  اینقدر سرعت نوشتن زیاد بود که دستم هم یاری نکرد و چند ساعتی درد می کرد.در این شرایط ببینین ذهن بد بخت چی میکشه.

۲- بهتون توصیه می کنم این یادداشت استاد مهربان و عزیزم جناب آقای بنی اسدی را بخوانید :

 " جمع کنيد برويم با اين عملکرد! "

۳- خواندن این گزارش را هم توصیه می کنم:

"سند چشم انداز چند صفحه است ؟ "

۴- خبر مرتبط با این یادداشت:

۵-  دلم برای یک خنده واقعی تنگ شده!

 

پس از نوشت نویس در ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده توسط محسن هوشمند در 16:43 | | لينک به اين مطلب
سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
کـــــــــــمـــــــــــــک کنم یا نکنم؟ مسئله این است ...

چند اپیزود از یک روز

کـــــــــــمـــــــــــــک کنم یا نکنم؟!

 مسئله این است ...

اول:

امروز بعد از ظهر کلاس " توسعه فرهنگی " داشتیم با استاد اصغری.درباره این استاد محترم باید بگم که ایشون مقاطع تحصیلات تکمیلی را در دانشگاه هند گذراندن و به شدت فراتر از آن چه فکرش را بکنید شیفته فرهنگ ، سیاست ، اخلاق ، شرایط اجتماعی و خلاصه همه چیزه شبه قاره هستند.امروز سر کلاس متوجه شدم که حتی اسم اعضای هیئت دولت هند را هم به طور کامل حفظ اند ایشان. البته این استادمان طبق معمول استادان جامعه شناسی عقاید خاص خودش ( البته زیاد هم خاص نیست ) را هم دارد که بماند ... علی ایحال موضوع مورد نظر ما این است که استاد محترم امروز سر کلاس با نقل چند خاطره از هند و مقایسه تطبیقی با وضعیت کشور خودمان تا جایی که توانست از اخلاق خوب و نوع دوستی هندوانیان تعریف کرد و ایضا چماقی بر سر ما کوباند که آی ما ایرانی ها اله هستیم و بله ...

دویم :

آخر شب بود. حدود ساعت ۹ و اندی که همراه با مادر گرام به سمت منزل در حرکت بودیم.یک هو در میانه راه (بین چهارراه خواجه ربیع و سه راه کاشانی مشهد) چشمم افتاد به یک موتور سیکلت آش ولاش افتاده وسط خیابان و یک آقای خونی مالی نشسته بر لب جوی . اینجا بود که جو حاصله از کلاس استاد گل کرد و تندی کشیدم کنار ، ماشینو خاموش کردم و رفتم سراغ مصدوم موجود.گفتم: " آقا چطوری ؟! مشکلی نیست ؟ کمک نمیخوای؟" بنده خدا همین طور که تو حال گیج خودش به سر میبرد سری به نشانه "نه" تکان داد و به موتورش اشاره کرد که وسط خیابون افتاده بود.من هم رفتم موتور داغون نام برده را از وسط خیابان جمع کردم و آوردم گذاشتم کنار پیاده رو نزدیک همون جایی که آقای مصدوم نشسته بود.اینجا بود که ناگهان چشمم به کمی اون طرف تر افتاد که یک آقایی به حالت بسیار وحشتناکی روی زمین افتاده بود و چند نفر هم دوروبرش جمع شده بودین.یکی داشت به سرش میزد و بقیه هم عموما گوشی به دست در حال تماس با ۱۱۵ بودن. من که از مصدوم اول خیالم راحت شده بود رفتم سراغ نفر بعدو راستشو بخواین دیدم حال بنده خدا خیلی خرابه و از دست من کاری بر نمیاد اما همون جا موندم و سعی کردم هرکاری میتونم انجام بدم. توی همین هیرو بیری پلیس هم از راه رسید و در کمال ... چند متر اون طرف تر ایستاد و مردم ریختن رو سروکلش. ذهن همه معطوف بود به این بنده خدایی که روی زمین افتاده بود و فقط می شد حس کرد که داره نفس میکشه. همه منتظر بودن تا اورژانس از راه برسه.برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که دیدم آقای مصدوم شماره یک از جاش بلند شده و داره تلو تلو میخوره.به گمونم یکی دو نفر هم اومده بودن دور و برش.یک دفعه صدای یکی از ملت بلند شد :" آقا بدویین که فرار کرد!!"

 بله ، آقای موتور سوار ضارب که زده بود این بنده خدارو آش و لاش کرده بود از فرصت به دست اومده استفاده کرد و فرار و بر قرار تر جیح داد!

سیم :

به احتمال زیاد اگر بند اول را اجرایی نمی کردم شرایط فرار آقای ضارب فراهم نمی شد ... نمی گم عذاب وجدان دارم .چون از نیت خودم آگاهم. اما یه حسی بهم میگه انگار حتی با نیت خالصانه هم همیشه کمک کردن به آدما همچین خوب  نیست ... !

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 0:9 | | لينک به اين مطلب
شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰
مسجد گوهر شاد - عکس


پس از نوشت نویس:

۱- بایدگوشیمو عوض کنم!اما به دلایلی فعلا نه حوصلشو دارم نه می کنم!!

۲- این روزا حرم خیلی قشنگه . آدم تو این شرایط دلش نمیاد با آقا درد دل کنه و اشک بریزه .

۳- مسجد گوهرشادو خیلی دوست دارم.اصلا دلم نمیاد از جای دیگه ای مشرف بشم ضریح آقا ... به قول رضا امیر خانی انگار خاکش کش داره.

 

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 22:29 | | لينک به اين مطلب
جمعه ۸ مهر ۱۳۹۰
خدایا ، چگونه تو را شکر کنم

خدایا ، چگونه تو را شکر کنم ؟!

خدایا ، چگونه تو را شکر کنم که به من نعمت درد و غم عطا کردی و قلب مجروحم را در آتش عشق گداختی ، و در وادی فقر از همه کائنات بی نیازم کردی ، و در دنیای تنهایی انیس من و محبوب من شدی.

خدایا ، تو را شکر می کنم که از همه لذات سیرابم کردی و نا پایداری این لذات را به من نشان دادی و قلب و روح مرا پذیرایی رحمت های بی پایان خود کردی ، و وجود مرا از عشق به خود سیراب نمودی ، و علاقه مرا از دنیا و مافی ها بریدی و آن چنان مرا از وجود خود سرشار کردی که عدم و وجود همه عالم برای من یکسان گردید و دشمنی همه عالم ساده و نا چیز شد.

"مصطفی چمران"


پس از نوشت نویس:

امروز رفتم نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس توی مجتمع آیه های مشهد.بگذریم که دوباره چقدر دلم و ایضا حالم گرفت از ۲۰ و چند سال بی خیالی و تولید محتواهای سطحی برای عمیق ترین اتفاق قرن ...

 ۵ تا کتاب خریدم :

۱- عرفانه های شهید چمران

۲- دعای کمیل با مقدمه و ترجمه شهید چمران

۳- بینش و نیایش ( مصطفی چمران)

۴- خدا بود و دیگر هیچ نبود ( مصطفی چمران)

۵- انسان و خدا ( مصطفی چمران)

این نیایش کوتاه یک بخش از عارفانه های دکتر بود که به نظرم رسید توی این روزگار خشکی وبلاگ بد نیست بزارم تا شما هم بخونیدش ...

التماس دعا

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 22:30 | | لينک به اين مطلب